جرالدین دخترم
اینجا شب است? یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.
نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن? به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم .
از تو دورم ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دور نمیشود. اما تو کجائی ؟ در پاریس روی صحنه تئاتر پرشکوه
این را میدانم و چنان است که گوئی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدمهایت را میشنوم. شنیده ام نقش تو در این نمایش پرشکوه ، نقش آن شاه دخت ایدانی است که اسیر خان تاتار شده است.
جرالدین ، در نقش ، ستاره باش ، بدرخش ، اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهائی که برایت فرستاده اند تورا فرصت هشیاری داد.امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران گاهی تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو ولی گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن. زندگی آنان که با شکم گرسنه در حالیکه پاهایشان از بینوائی میلرزد و هنرنمائی میکند. من خودم یکی از ایشان بودم. تو مرا درست نمیشناسی. در آن شبهای بسی دور با تو قصه ها بسیار گفتم اما غصه های خود را هرگز نگفتم ، آن هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین صحنه های لندن آواز میخواند و صدقه میگیرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام ، من درد نابسامانی را کشیده ام و از اینها بالاتر ، رنج حقارت آن دلقک دوره گرد که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند اما سکه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نمیکند را نیز احساس کرده ام. با این همه زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد. داستان من بکار نمی آید، از تو حرف بزنم . بدنبال نام تو ، نام من است ، چاپلین.
متن کامل نامه در ادامه ی مطلب