وبلاگ :
شگفت انگيز
يادداشت :
گفتگو با خدا
نظرات :
24
خصوصي ،
10
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
sababoy
وقتي کودک بودم مسير طولاني را طي مي کردم که به مدرسه برسم. تنها بودم اما در باورم بود کسي با من در حرکت است. اطرافم را مي نگريستم. کسي نبود اما حس وجود کسي را لمس مي کردم. با او حرف مي زدم و درددل مي کردم. نمره خوب مي گرفتم برايم لبخند مي زد. نمره بد مي گرفتم دلداري ام مي داد. سالها گذشت و من که به ظاهر کمي بزرگ شده بودم روزي همان مسير را مي گذشتم. از کيف و کتاب مدرسه خبري نبود. صداي کريس دي برگ در گوشم آرامش بخش لحظات من بود و وقتي به ياد يکي از غصه هايم افتادم اطرافم را نگاه کردم و در فاصله اي دور او که با من بود ايستاده بود و با لبخندش نگاهم مي کرد. اندکي بزرگ تر شدم. پشت فرمان پرايدم با آهنگي از ياني مسير را گذشتم. او بود. هنوز بود. لاي نوشته هاي مقدس کتاب کوچکم زير کيلومتر شمار نشسته بود. و اکنون آن مسير مدتي است طي نشده اما همه جاده هاي با او بودن را مي گذرم و شکرش مي کنم.